داستان خیانت ؛ 7 داستان کوتاه و بلند آموزنده

به گزارش وبلاگ آوا، در تمام جوامع خیانت یک ناهنجاری اخلاقی است که موجب ویران شدن یک خانواده می گردد. متاسفانه امروزه این موضوع در جامعه رو به افزایش است. خواندن داستان هایی با مضمون خیانت می تواند افراد را مطلع نموده و تجربیات تلخ این داستان ها می تواند روی آن ها تاثیر مثبت بگذارد. در ادامه قرار است 7 داستان خیانت را بخوانیم؛ پس با ما همراه باشید و این بخش از انگیزه را از دست ندهید.

داستان خیانت ؛ 7 داستان کوتاه و بلند آموزنده

3 داستان بلند با مضمون خیانت

داستان اول: سفری جبران ناپذیر

غزل زیبا و جوان سر کلاس گیتار با امیرعلی آشنا شد. امیرعلی استاد او بود که کم کم مهرش در دل غزل افتاده بود. او با جدیت تمرین می کرد و در تمام کلاس ها حاضر می شد تا خودش را به امیرعلی اثبات کند. پیشرفت چشمگیر او در موسسه پیچید و همین باعث آشنایی بیشتر و علاقه بیشتر شد تا جایی که امیرعلی به خواستگاری غزل آمد. انتها در یک روز بهاری آن ها با خوشی ازدواج کردند و پا به زندگی و خانه مشترک گذاشتند.

کلاس های آموزش موسیقی که شغل و محل کسب درآمد امیرعلی بود با ازدواج بیشتر شد و بسیاری از شاگرد ها به خانه آن ها می آمدند. ولی غزل از این موضوع خشنود نبود. پس با اصرار او کلاس های حضوری در منزل هنرجو ها برگزار گردید. یکی از شاگردان امیرعلی که از همه قدیمی تر بود حساسیت غزل را برانگیخته بود. او با پیگیری های مکرر باعث ناراحتی امیرعلی می شد، ولی نمی توانست خودش را کنترل کند.

خلاصه کشمکش زندگی از همین نقطه آغاز شد و پس از یک سال بهشت زندگی را تبدیل به جهنم سوزان کرد. کنجکاوی و شک لحظه لحظه زندگی را به کام هر دو تلخ کرد. تا اینکه بعد از مدتی تیر خلاص از چله رها شد. یکی از دوستان دانشگاه غزل الهام که شهرستانی بود با او تماس گرفت. صدایش ملتهب بود و معلوم بود می خواهد چیزی بگوید، اما توانایی اش را ندارد. از غزل پرسید امیر علی کجاست؟ غزل در جواب گفت: اتفاقاً برای کنسرتی به شهر شما آمده است.

الهام با کمی من و من کردن تصمیم گرفت واقعیت را بگوید: امیدوارم چیز هایی که دیدم درست نباشه، اما لازمه که بگم. من دیشب امیر علی را با یک خانمی در رستوران هتلی دیدم که دو نفری با هم شام می خوردند. دنبالشون رفتم و دیدم دوتایی به یک اتاق رفتند. از رسپشن هتل در این مورد سؤال کردم و گفت که فقط به زن و شوهر ها با مدارک معتبر اتاق مشترک می دهیم.

گوشی تلفن از دست غزل رها شد. چندین بار سعی کرد با امیرعلی تماس بگیرد، ولی نتوانست. خودش را در خانه حبس کرد و فقط اشک ریخت. سعی میکرد خود را مجاب کند که الهام اشتباه نموده یا به هر دلیلی دروغ گفته. بالاخره امیرعلی به خانه برگشت. غزل اولین سوالش این بود: در کدام هتل بودی؟ همین که امیرعلی اسم هتل را گفت غزل به شیون زدن افتاد.

غزل ماجرا را برای او با داد و فریاد و اشک تعریف کرد، ولی امیرعلی انکار کرد و به او انگ دیوانگی زد. بالاخره بعد از گذشت چند روز و تهدید ها و گریه های فراوان امیرعلی به حرف آمد. غزل درست حدس زده بود. همان شاگرد قدیمی سبب خیانت امیرعلی شده بود. یک روز سارا گریه کنان وقت زیادی را برای صحبت با امیرعلی گذرانده و رابطه بین آن دو شکل گرفته بود. آن ها شش ماهه صیغه نموده بودند.

با اینکه امیرعلی بسیار پشیمان بود، ولی غزل دیگر توان بخشش نداشت. خیانت کردن برای این مدت طولانی چیزی نیست که بتوان نادیده اش گرفت. یک روز که امیرعلی از سرکار به خانه برگشت دیگر اسباب و وسایل غزل در آن خانه نبود. تنها یک کاغذ بود که روی آن نوشته شده بود: خداحافظ

داستان دوم: تنها با یک تماس اشتباه

وقتی ازدواج کردم برای زندگی به تهران آمدیم. تهران برای من شبیه به اقیانوس بود. احساس مرغی را داشتم که از قفس آزاد شده است. هرچند زندگی در شهر خود را ترجیح می دادم و هر روز راجع به آن خیالبافی می کردم، ولی به خاطر کار فرشید شوهرم تهران ماندیم. او هر روز سر کار می رفت و من هر روز در تنهایی غرق می شدم. شبیه به آدمی شده بودم که در بیابان گم شده. شوهرم وقتی این را فهمید خیلی دلواپسم شد تا جایی که از سر کار روزی چند مرتبه تماس می گرفت.

بالاخره با اصرار شوهرم تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم. من مشغول درس خواندن شدم و چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد. حالا دیگر می توانستم به زندگی لبخند بزنم. وقت هایی که درس می خواندم فرشید با خشنودی به من نگاه می کرد. برایم چای می آورد یا شام را آماده می کرد. زندگی روی شیرینش را به من نشان داده بود. البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یاد آوری خاطرات گذشته به گله حواسم می زد.

سعی کردم در دانشگاه دوست پیدا کنم. خیلی زود با چند خانم دوست شدم و گاهی با آن ها برای درس خواندن به سالن مطالعه می رفتیم. یک روز که منتظر یکی از آن ها بودیم من به اشتباه شماره ای را گرفتم که مرد جوانی جواب داد. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم و قطع کردم.

از این ماجرا چند روزی گذشت. یک روز وقتی در سالن مطالعه نشسته بودم به ذهنم زد که اس ام اسی به اون پسر بدهم. اول نمیخواستم این کار را بکنم، ولی وسوسه شدم. بعد از چند دقیقه او با من تماس گرفت و حرف زدیم. نامش منصور بود. به دروغ به او گفتم مجرد هستم. او از حال و روزش گفت و من هم راجع به خودم با او حرف زدم. از آن روز به بعد هر باری که حوصله ام سر می رفت به او زنگ می زدم. در ابتدا وقتی می دیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمی شود و گناهی نمی کنیم خیالم راحت بود و به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم.

اما کم کم این کار برای تبدیل به عادت شد. داشتم از راه دور بدون اینکه حتی یک بار او را ببینم عاشقش می شدم. از بیست باری که تماس می گرفتیم حدود هفده بارش را من زنگ می زدم. هر روز با او در ارتباط بودم و اس ام اس زیادی براش می فرستادم. شوهرم به من اعتماد داشت و وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خونه می پیچید خشنود بود که توانسته ام دوست های خوبی در دانشگاه پیدا کنم.

کم کم حس گناه و خیانت به سراغم آمد. مخصوصا وقتی عشق همسرم را به خود می دیدم. روز ها سپری می شد و من حس میکردم عاشق دو مرد هستم. حتی به ازدواج با منصور هم فکر کردم، ولی فرشید را هم خیلی دوست داشتم و نمی توانستم هیچ کدام را کنار بگذارم.

تا اینکه یک روز وقتی در خانه نشسته بودیم و با فرشید حرف میزدیم. کمی به چهره معصوم او نگاه کردم ناگهان تمام وجودم را احساس بدی گرفت و عرق کردم و بغض گلویم را فشرد. خودم را بسیار پلید و نامرد دیدم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند آغاز به گریه کردم. او مات و مبهوت از کارم مانده بود. مرا در آغوش گرفت و سعی کرد آرامم کند.

اول می خواستم دردم را به او بگویم، ولی نتوانستم. فقط گفتم حالم خوب نیست و به یاری نیاز دارم. تصمیم گرفتم از مشاور یاری بگیرم و او نیز مرا تشویق کرد. این روز ها اگر چه هنوز نتوانسته ام منصور را فراموش کنم، اما احساسم نسبت به خودم بهتر شده، زیرا برای زندگیم برای فراموش کردن او دارم کوشش زیادی می کنم.

داستان سوم: خیانت به روش مدرن

سروناز 28 ساله که دارای یک فرزند 2 ساله است در کارگاه آموزشی روش های پی بردن به خیانت همسر و وفادار سازی آن می گفت: آقای آریافر همسرم چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج مان همواره به من می گفت هروقت کوچکترین مسئله ای برایت پیش آمد و یا اگر کسی به هر نحوی قصد ایجاد مزاحمت برایت داشت بلافاصله موضوع را با من در میان بگذار تا بتوانیم با هم فکری با هم مشکل را حل کنیم. حتی لحظه ای به این موضوع فکر نکن که ممکن است اعتماد من به تو کم شده یا دچار سوء ظن بشوم.

اما چند ماه پیش وقتی به او گفتم که فردی به وسیله اس ام اس برایم مزاحمت ایجاد نموده و پیامک های عاشقانه و جنسی می فرستد شوهرم به یکباره تغییر رفتار داد و با تهمت زدن به من گفت که صددرصد بین تو و این فرد رابطه ای وجود دارد. همسرم به این هم بسنده نکرد و ماجرا را به گونه ای که دلش می خواست برای خانواده هایمان تعریف کرد. حالا من در میان اقوام حسابی تحقیر می شوم و ناسزا های بسیاری از اطرافیان خود می شنوم.

آقای آریافر مشاور سروناز ماجرا را پیگیری می نماید و متوجه می شود آن پیامک ها همان چند مدت بوده و بعد از آن قطع شده است. او همچنین از شغل همسر سروناز سر در می آورد و می فهمد که او به سفر های زیادی می رود؛ که این سفر ها بعد از مشاجره و دعوا بر سر اس ام اس های فرد ناشناس بیشتر شده است.

حالا او به سروناز این طور می گوید: تا وقتی که با همسر شما روبرو نشوم نمی توانم با قاطعیت نظر بدهم، اما تصور می کنم ماجرای آن پیامک ها هم نوعی بازی بوده که همسر شما طراحی نموده است. او از سروناز می خواهد کار هایی انجام دهد و جلسه بعدی را با همسرش مراجعه کند. وقتی شوهر سروناز می آید با سوالات پی در پی در نهایت در شرایطی قرار می گیرد که مجبور به اعتراف می شود.

او گفت: آقای آریافر! من از یکی از دوستانم یاد گرفتم که با ارسال پیامک عاشقانه به همسرم او را متهم به خیانت کنم تا دیگر مثل سابق هر لحظه مرا کنترل نکند. از طرفی سفر هایی طراحی کنم که به نظر سفر هایی کاری به نظر برسند، اما در واقع من به منزل زنی در شهر کرج می رفتم که چندسالی است با او در ارتباط هستم. همسرم هیچگاه مشکوک نمی شد، چون هم مسئولیت شغلی ام به گونه ای بود که او باور نموده بود و هم اینکه با اتهامی که به او زده بودم دیگر مثل سابق به موبایل من زنگ نمی زد. ضمن اینکه حتی یک درصد هم به این موضوع فکر نمی کرد که کسی که تهمت خیانت به زنش می زند، بخواهد با زن دیگری در ارتباط باشد.

حالا او از کار خود پشیمان شده بود و میگفت: وقتی از سفر به اصطلاح کاری به منزل برمی گشتم، همسرم گمان می کرد که سفر سختی داشته ام و محبت زیادی به من می کرد و این مرا از درون بهم ریخته است.

آقای آریافر به عنوان مشاور می گوید: به هیچ وجه قصد ندارم که عمل زشت این مرد را توجیه کنم و بگویم که وجود مسائل و کمبود های زندگی این حق را به او می دهد که خیانت کند، اما چه باور کنید و چه نکنید، این عمل به این معنا نیست که مرد خیانت نماینده همسرش را دوست ندارد. گاهی عدم بی توجهی به استاندارد های لازم در یک رابطه زناشویی موثر، یکی از زوجین را به سوی خیانت به همسر خود می کشاند.

4 داستان کوتاه با مضمون خیانت

داستان چهارم: تلافی با اشک و آه

دختر جوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل می شود. پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می نماید. در نامه این چنین نوشته شده است:

لورای عزیز

متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که در این مدت ده بار به تو دروغ گفته و در حق تو خیانت نموده ام! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست.

روبرت

لورا رنجیده خاطر و ناراحت از رفتار روبرت تصمیمی می گیرد. او از همه همکاران و دوستانش می خواهد که عکسی از نامزد، برادر، پسر عمو، پسر دایی و … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکس ها را همراه با عکس روبرت، نامزد بی وفایش در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می نماید. در نامه او این چنین نوشته است:

روبرت عزیز

مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم. لطفاً عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان!

داستان پنجم: سوغات ایتالیا

مریم و دوستانش یک سفر دو هفته ای به ایتالیا می فرایند. در فرودگاه وقتی می خواهد از شوهرش خداحافظی کند از او می پرسد: سوغاتی چی دوست داری برایت بیاورم؟

علی می خندد و می گوید: یک دختر ایتالیایی.

مریم لبخندی می زند، ولی چیزی نمی گوید. سوار هواپیما می شود و می رود.

دو هفته بعد وقتی از مسافرت برمی شود، علی برای استقبالش به فرودگاه می آید. در راه برگشت به خانه علی از سفر می پرسد: خب عزیزم، مسافرت خوش گذشت؟

مریم: ممنون، عالی بود.

علی با خنده می گوید: خب سوغاتی من چی شد؟

مریم: کدام سوغاتی؟

علی: همون که ازت خواسته بودم؛ دختر ایتالیایی!

مریم لبخند می زند و در جواب می گوید: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم برمیود انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر میشه یا دختر؟

داستان ششم: با من حرف بزن

سیاوش سرش را توی لپ تاپ فرو برده بود. الهه دست روی شانه او گذاشت و گفت: بچه ها خوابیدند. وقت داری چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟

سیاوش چشم های خسته اش را بست و گفت: حالا نه! وقت ندارم… اصلاً سرش را بلند نکرد که ببیند الهه چند دقیقه با ناراحتی او را نگاه کرد و بعد بغضش را خورد و راهش را کشید و به آشپزخانه رفت.

مدت ها بود می خواست با او حرف بزند. این بار هزارم بود که می خواست از او بپرسد چرا احساسات مردش کمرنگ شده؟ چرا مثل گذشته دوستش ندارد؟ ولی الهه می دانست اگر اصرار کند، او را عصبانی خواهد نمود.

به خاطر همین هرچند وقت یک بار فقط می پرسید وقت داری؟ و سیاوش همواره وقت نداشت. الهه هم همواره بغضش را فرو خورده و به آشپزخانه میرفت. در چنین موقعیتی بهترین کار این بود که خود را به کاری مشغول کند.

بار آخری که در آشپزخانه با بغض ظرف میشست یک دفعه گوشی سیاوش زنگ خورد. بعد از چند ثانیه صدای قاه قاه خنده اش را با گفتن این جمله شنید: اختیار دارید خانومم! من همواره برای شما وقت دارم …

داستان هفتم: دوست قدیمی

پرویز و کمال دوستان صمیمی بودند که از دوران دبیرستان این دوستی قدمت داشت. زمانی که پرویز ازدواج کرد کمال بسیار خشنود شد، ولی این خشنودی خیلی دوام نیاورد.

زهرا 23 ساله به پلیس گفت: 17 ساله بودم که با پرویز ازدواج کردم. ما همدیگر را دوست داشتیم، اما میهمانی های دوست دوران مجردی اش که تقریبا هر شب بود من را از راستا زندگی جدا کرد. کمال با ابراز علاقه اش به من وادارم کرد تا با او ارتباط برقرار کنم و همین باعث شد من با تصور اینکه با کمال می توانم زندگی عاشقانه تری داشته باشم و در رفاه بیشتری باشم از شوهرم طلاق گرفتنم.

بالاخره زهرا تصمیم گرفت این موضوع را به خانواده اش بگوید، ولی آن ها نه تنها او را سرزنش کردند بلکه دیگر به خانه پدری راهش ندادند. با این وجود گوشش بدهکار این حرف ها نبود و تنها به ازدواج با کمال می اندیشید.

او می گوید: رابطه پنهانی من و کمال هر روز بیشتر می شد و من با این کار ها در نزد خانواده و بستگانم منفورتر می شدم.

انتها بعد از دو سال که از این ماجرا گذشت کمال ناپدید شد. زهرا می گوید: او به من قول ازدواج داده بود، ولی با من ازدواج نکرد و به دنبال زندگی خودش رفت. این در حالی است که پرویز هم مدتی قبل با دختر دیگری ازدواج نموده است

حالا زهرا تبدیل به زنی سرگردان شده است که دست به دامان قانون شده تا کمال را به خاطر فریب دادن او مجازات کند.

با دستور قضایی کمال تحت تحقیق نهاده شد و ادعا کرد با جدایی زهرا از شوهرش از سر دلسوزی و به خاطر نان و نمکی که در خانه آن ها خورده بود این زن را صیغه نموده و قرار نبود با او ازدواج کند. او گفت می خواهد با کس دیگری ازدواج کند.

سخن پایانی

امیدواریم از خواندن این مجموعه داستان خیانت لذت برده باشید. متأسفانه اغلب مردان و زنان نمی دانند چگونه همسر خود را به زندگی مشترکشان وفادار نمایند. عدم آشنایی با مهارت های وفادارسازی یا جذب طرف مقابل، باعث بروز خیانت توسط مرد یا زن می شود.

در آحر پیشنهاد میکنیم برای داشتن ازدواج پیروز حتما نکات مهم در انتخاب همسر مناسب و 20 نمونه از انگیزه های غلط برای ازدواج را نیز در بخش روانشناسی انگیزه بخوانید.

منبع: مجله انگیزه

به "داستان خیانت ؛ 7 داستان کوتاه و بلند آموزنده" امتیاز دهید

98 کاربر به "داستان خیانت ؛ 7 داستان کوتاه و بلند آموزنده" امتیاز داده اند | 3.9 از 5
امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "داستان خیانت ؛ 7 داستان کوتاه و بلند آموزنده"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید